گروه نرم افزاری آسمان

صفحه اصلی
کتابخانه
تاريخ كامل بزرگ اسلام و ايران
جلد چهارم
.سخن درباره پادشاهي بهرام، پسر يزدگرد بزهكار (بهرام گور)




يزدگرد بزهكار داراي پسري به نام بهرام شد و تازيان را براي نگهداري و پرورش او برگزيد.
از اين رو، منذر بن نعمان را فراخواند و تربيت بهرام را بدو واگذاشت و او را گرامي داشت و نوازش كرد و به پادشاهي تازيان گماشت.
منذر، بهرام را با خود برد و براي شيردادن و پروردن او، سه زن تندرست و هوشيار و خردمند و خوشرفتار از زنان بزرگان برگزيد.
از اين سه زن، كه دو تن تازي و يك تن ايراني بودند، سه سال بهرام را شير دادند.
هنگامي كه بهرام به پنج سالگي رسيد، منذر براي او آموزگاراني آورد كه خواندن و نوشتن و تيراندازي و هر دانش و هنر ديگري كه بهرام بدان نيازمند بود بدو آموختند.
منذر حكيمي از حكيمان ايران را نيز فراخواند و بهرام
ص: 276
در نزد او به آموزش پرداخت و هر چه را كه استاد بدو مي‌آموخت در كمترين مدتي به آساني فرا مي‌گرفت.
بهرام به سبب هوش فراواني كه داشت تا دوازده سالگي هر چه را كه سودمند به نظر مي‌رسيد، آموخته و در اين خصوص حتي بر آموزگاران خويش برتري يافته بود.
از اين رو، منذر آموزگاران را مرخص كرد و كساني را فراخواند كه به بهرام سواركاري بياموزند.
درين باره نيز بهرام آنچه را كه شايسته بود از آنان ياد گرفت و منذر اين آموزگاران را هم مرخص فرمود.
سپس دستور داد تا سواركاران عرب براي يك مسابقه سواركاري حاضر شوند.
در اين مسابقه، اسبي اشقر (يعني طلائي رنگ، بور) كه به منذر تعلق داشت، از همه پيش افتاد و سواران و اسبان ديگر همه به گونه‌اي پراكنده، پس از او باز آمدند.
منذر اسب اشقر را كه از همه پيش افتاده بود، به دست خود گرفت و آن را نزد بهرام برد و بدو پيشكش كرد.
بهرام آن را به عنوان اسب مخصوص خويش پذيرفت.
روزي، سوار بر آن اسب، به شكار رفته بود كه چشمش به گله‌اي از گورخران افتاد.
به سوي آنها تير انداخت و در پي آنها تاخت.
ناگهان در آن ميان شيري به گورخري پريد و دندان به پشت او فرو برد.
بهرام آن دو را نشانه گرفت و تيري را چنان انداخت كه تير بر پشت شير نشست و از آن گذشت و به گورخر رسيد و هر دو را به زمين دوخت و تا يك سوم تير نيز به زمين فرو رفت.
ص: 277
همراهان بهرام كه چنين زبر دستي ازو در شكار و تير اندازي ديدند، غرق در شگفتي شدند.
بهرام از آن پس، همچنان روزگار خود را به نخجير و بازي و خوشگذراني سپري مي‌كرد.
هنگامي كه يزدگرد بزهكار در گذشت، بهرام در نزد منذر به سر مي‌برد. اشراف و بزرگان ايران با يك ديگر هم پيمان شدند كه به خاطر بد رفتاري و زشتخوئي يزدگرد، هيچيك از فرزندان وي را به پادشاهي ننشانند.
از اين رو، يك دل و يك زبان، همه بر آن شدند كه بهرام، پسر يزدگرد بزهكار، را به پادشاهي نرسانند زيرا گذشته از اين كه پدري كجراه مانند يزدگرد داشت، در ميان تازيان نيز پرورده شده و خوي آنان را گرفته بود.
در پي اين تصميم، مردي از بازماندگان اردشير بابكان را، كه خسرو نام داشت، به شاهنشاهي ايران برگزيدند و تاج بر سر وي نهادند.
همينكه خبر درگذشت يزدگرد و تاجگذاري خسرو به بهرام رسيد، منذر و پسرش، نعمان، و گروهي از بزرگان عرب را فراخواند و يادآوري كرد كه پدرش يزدگرد با اينكه درباره ايرانيان سختگيري مي‌كرده نسبت به تازيان نيكي و مهرباني بسيار روا داشته است.
آنگاه بر تخت نشستن خسرو را به ايشان خبر داد.
منذر كه اين خبر شنيد، گفت:
«از اين بابت نگران مباش تا من تدبيري بينديشم.» سپس در صدد بسيج سپاه بر آمد و ده هزار سپاه آماده كرد و آنان را در زير فرماندهي پسرش، نعمان، به سوي تيسفون و
ص: 278
بهرسير، كه دو شهر شاهنشاهي بودند، گسيل داشت.
هنگام حركت سپاه به پسرش دستور داد كه نزديك آن دو شهر اردو بزند و پيشروان لشكر خود را به پيرامون شهر بفرستد تا به تاراج پردازند و به هر كس كه در برابرشان ايستادگي كرد با شمشير پاسخ دهند.
يغماگري و كشتار و تاخت و تاز سپاهيان نعمان، مردم تيسفون و بهرسير را به ستوه آورد و بزرگان ايران، براي شكايت از دست نعمان، رئيس دبيرخانه يزدگرد را كه حوابي نام داشت پيش منذر فرستادند تا او را از آسيبي كه پسرش نعمان به شهرهاي ايران وارد آورده، آگاه سازد.
هنگامي كه حوابي به حضور منذر بار يافت، منذر بدو گفت:
«برو شاه بهرام را ببين.» حوابي به پيش بهرام رفت و همينكه چشمش بدو افتاد از هيبت او به لرزه در آمد و از ترس، بي‌اختيار در برابرش، روي به خاك نهاد و سجده كرد.
بهرام كه چنين ديد، سبب فروتني او را دريافت، بعد با وي گفت و گو كرد و بدو بهترين وعده را داد و او را پيش منذر برگرداند و به منذر گفت:
«پاسخ پيامي را كه از ايران آورده، بده.» منذر به حوابي گفت:
«شاه بهرام نعمان را با لشگري انبوه به ايران فرستاده زيرا در آن جا خداوند بهرام را پس از پدرش به پادشاهي خواهد رساند.» حوابي وقتي سخنان منذر را شنيد و فرو شكوهي را كه از محروم ساختن بهرام از سلطنت نقشه كشيده‌اند همه نقش بر آب خواهد شد.
بهرام ديده بود بياد آورد، دانست كه آنچه بزرگان ايران درباره
ص: 279
از اين رو به منذر گفت:
«بهتر است كه خود بدان شهر شاهنشاهي- يعني تيسفون- بروي و بزرگان و درباريان را ببيني و درين باره با ايشان كنكاش كني. در اين صورت با آنچه تو بگويي مخالفت نخواهيد ورزيد.» يك روز پس از بازگشت حوابي به ايران، منذر با سي هزار تن از سواران عرب به سوي آن دو شهر، يعني تيسفون و بهرسير، رهسپار گرديد در حاليكه شاه بهرام نيز همراهش بود.
پس از ورود ايشان به ايران، مردم گرد آمدند و بهرام بر فراز منبري كه از طلا ساخته و جواهر نشان شده بود، رفت و با بزرگان ايران سخن گفت.
بزرگان ايران، درشت گوئي يزدگرد، پدر بهرام، و بد رفتاري و آدمكشي و ويرانگري او را ياد آوري كردند و گفتند كه آنان با در نظر گرفتن اين كجروشي‌ها بوده كه از واگذاري تاج و تخت شاهنشاهي به فرزندش خودداري كرده‌اند.
بهرام در پاسخ گفت:
«اينها را من هرگز تكذيب نمي‌كنم و هميشه كارهاي پدر خود را نكوهش كرده و از خدا خواسته‌ام كه مرا به پادشاهي برساند تا آنچه را كه پدرم ويران كرده آباد سازم و آنچه را كه به فساد كشانده اصلاح كنم. بنا بر اين، اگر اورنگ شاهنشاهي را كه حق من است به من سپرديد و يك سال به من مهلت داديد و من در طي يك سال شاهنشاهي از عهده انجام وعده‌هائي كه مي‌دهم برنيامدم، از پادشاهي دست مي‌شويم و در برابر آنچه مي‌گوئيد سر تسليم فرود مي‌آورم.
اكنون نيز حاضرم به اين كه تاج و ساير زيورهاي پادشاهي را در ميان دو شير درنده بگذاريد. هر كس كه توانست آن دو شير
ص: 280
را از ميان ببرد و تاج را بردارد، سلطنت از آن او خواهد بود.» اين پيشنهاد را پذيرفتند و تاج و ساير زيورهاي شهرياري را ميان دو شير ژيان نهادند.
موبدان موبد نيز در اين مراسم- به عنوان گواه- حضور يافت.
بهرام به خسرو گفت:
«برو تاج و زيور شاهي را بردار.» خسرو جواب داد:
«تو براي اين پيشگامي شايسته‌تري چون خود را وارث تاج و تخت مي‌داني و در پي سلطنت آمده‌اي ولي من اين منصب را غصب كرده‌ام.» بهرام بيدرنگ گرز بر گرفت و به سوي تاج روانه شد.
همينكه نزديك تاج رسيد، يكي از شيرها بر او حمله برد. بهرام بر پشت شير جست و با دوران خود، دو پهلوي شير را به سختي فشرد و با گرزي كه به دست داشت پي در پي بر سر او كوفت.
در همين هنگام شير ديگر بدو پريد و بهرام دو گوش او را به دست گرفت و پي در پي سر او را به سر شير نخستين كه در زيرش بود، كوفت. و اين كار را چندان ادامه داد كه هر دو حيوان بي‌حال شدند.
آنگاه به ضرب گرزي كه داشت هر دو را كشت و افسر و زيور شاهي را به دست آورد.
نخستين كسي كه به فرمان وي گردن نهاد خسرو بود.
بعد، همه كساني كه در آن جا حضور داشتند، گفتند:
«ما به شايستگي تو براي پادشاهي اعتراف مي‌كنيم و به سلطنت تو رضايت مي‌دهيم.»
ص: 281
بزرگان و وزيران و اشراف نيز از منذر درخواست كردند كه با بهرام گفت و گو كند و از او بخواهد كه از گناهشان در گذرد.
منذر نيز از شاه بهرام درخواست عفو كرد و بهرام درخواست وي را پذيرفت.
بدين گونه، بهرام كه در آن هنگام بيست سال داشت به پادشاهي رسيد و دستور داد كه در فراهم آوردن وسائل رفاه و آسايش مردم بكوشند.
خود نيز به داد و دهش پرداخت و با مردم نشست و به آنان وعده نيكوكاري داد و ايشان را پرهيزگاري و خداپرستي رهنمون شد.
با اين وصف، در سراسر مدت سلطنت خود هيچگاه از خوشگذراني باز نمي‌ماند و هر طور كه دلش مي‌خواست به عيش و نوش مي‌پرداخت تا جائي كه پادشاهان اطراف از سر گرمي او به تفريح سوء استفاده كردند و در صدد دست اندازي به شهرهاي ايران بر آمدند.
كسي كه در اين كار بر همه پيشي گرفت، خاقان پادشاه تركان بود كه دويست و پنجاه هزار سرباز ترك را براي جنگ با بهرام بسيج كرد.
چنين سپاه عظيمي ايرانيان را نگران ساخت. از اين رو بزرگان كشور پيش بهرام رفتند و بدو هشدار دادند تا خود را براي پيكار با خاقان آماده سازد.
بهرام ظاهرا به سخنان ايشان التفاتي نكرد و همچنان به عيش و نوش پرداخت. بعد هم با هفت گروه از بزرگان و سيصد تن از مردان جنگاور و نيرومند خويش به راه افتاد تا به آذربايجان براي عبادت در آتشكده آن استان و به ارمنستان براي شكار برود.
برادر خود، نرسي، را در ايران به جاي خود گماشت.
ص: 282
مردمي كه گواه دور شدن او از پايتخت بودند ديگر شكي نداشتند در اين كه او بدين بهانه از چنگ دشمن خود، خاقان، گريخته است.
از اين رو با يك ديگر همرأي و همزبان شدند كه پيشنهاد خاقان را بپذيرند و خراجي را كه مي‌خواهد، بپردازند زيرا مي‌ترسيدند كه او به ايران حمله برد و جان و مال ايرانيان را بر باد دهد.
خاقان همينكه شنيد ايرانيان به پرداخت خراجي كه او خواسته، تن در داده‌اند، خاطرش از اين بابت آسوده شد و از حمله به ايران خودداري كرد.
از آن سو بهرام با همان عده اندكي كه همراه داشت، از آذربايجان، راه خود را به طرف سرزمين خاقان بر گرداند و او را غافلگير كرد.
ياران بهرام با دليري و از جان گذشتگي به خاقان و لشكر او تاختند و بهرام خاقان و سرداران او را به دست خود كشت.
كساني كه جان بدر برده بودند، پا به فرار گذاشتند ولي بهرام به تعقيب ايشان پرداخت و از آنان تا توانست كشت و گروهي از مردان و زنانشان را اسير كرد و دارائي آنان را به غنيمت برد.
بهرام در اين جنگ تاج خاقان را به دست آورد و برخي از شهرهاي او را گشود و مرزبان را در آن نواحي به نمايندگي از سوي خود به حكومت گماشت. [ (1)]
______________________________
[ (1)]- حقيت تاريخي واقعه مذكور چنين است:
در زمان بهرام گور مردم صحرا گرد جديدي به ايالات شمال شرقي ايران و باختر و هجوم آوردند.
براي فهم اين مطلب لازم است به خاطر آوريم كه در سال 163 پيش از ميلاد مردماني موسوم به يوئه‌چي فشار به سكاهائي كه بين سيحون و بقيه ذيل در صفحه بعد
ص: 283
فرستادگان ترك نيز پيش بهرام آمدند و اظهار فروتني و فرمانبرداري كردند و مرزي را معين ساختند و متعهد شدند كه از آن تجاوز ننمايند.
بهرام، همچنين، يكي از سرداران خود را به ما وراء النهر فرستاد. او نيز بدان جا حمله برد و گروهي از مردم را كشت و گروهي از مردان و زنانشان را اسير كرد و اموالشان را به غنيمت گرفت.
______________________________
[ ()] بقيه ذيل از صفحه قبل:
جيحون بودند، داده آنها را به باختر راندند.
پس از آن در سال 130 پيش از ميلاد باختر را از آنها گرفتند و سكاها به طرف ممالك مجاور باختر از طرف جنوب متوجه شدند.
طايفه‌اي از يوئه‌چي‌ها موسوم به «كويشان»، طوائف ديگري را در ازمنه بعد مطيع نموده دولتي تشكيل دادند كه موسوم به كوشان شد. و رومي‌ها براي اين كه فشاري به ايران وارد آورند با آنها روابطي داشتند.
مقارن اين زمان (يعني 425 ميلادي) باز از ما وراء جيحون مردمي به مملكت كويشان حمله كردند.
اين مردم با يوئه‌چي‌ها قرابت داشتند.
چيني آنها را يزا، و رومي‌ها هفتاليت و مورخين ايراني هياطله ناميده‌اند.
تصور مي‌كنند كه اين اسم رومي و ايراني آنها از كلمه يتاليت مي‌باشد كه به معناي رئيس است.
اينها را هون‌هاي سفيد نيز ناميده‌اند.
هياطله مردمي بودند خيلي قوي و تازه نفس و پيدايش آنها در اين طرف جيحون (به سال 425 ميلادي) و اشغال باختر، وحشتي در شرق توليد بقيه ذيل در صفحه بعد
ص: 284
بهرام، پس از اين پيروزي، به عراق بازگشت و برادر خود، نرسي، را به استانداري خراسان گماشت و دستور داد كه در بلخ فرود آيد و آن شهر را مركز حكومت خود قرار دهد.
بعد به بهرام خبر رسيد كه يكي از سركردگان ديلم گروه انبوهي را گرد آورده و به ري و سرزمين‌هاي وابسته بدان تاخته و جمعي را اسير كرده و بناي غارت و ويرانگري گذاشته و نگهبانان مرزي آن حدود نيز از دفع او عاجز مانده خراجي تعيين كرده‌اند كه به او بپردازند.
بهرام از اين خبر به خشم آمد و مرزبانان را با لشكري انبوه به ري گسيل داشت و بدو فرمان داد كه مردي را پيش آن سردار
______________________________
[ ()] بقيه ذيل از صفحه قبل:
كرده بود و ايراني‌ها از تاخت و تاز آنها در اضطراب بزرگي بودند اما بهرام براي اين كه حركت خود را بطرف شمال و شرق ايران، پنهان بدارد، اول متوجه آذربايجان شد و بعد در نهان شب‌ها حركت كرده با سرعت حيرت انگيزي خود را به هياطله رسانيد و در طليعه صبح جنگي با آنها كرده، خاقان آنها را كشت و غنائم زياد بر گرفت.
بعد هياطله را تا جيحون تعقيب كرد و از رود مزبور گذشته، چنان ضربتي به آنها وارد نمود كه تا بهرام سلطنت داشت ديگر به طرف ايران نيامدند.
تاج خاقان هياطله، كه جزء غنائم جنگي بود، زينت آذر گشتاسب، آتشكده معروف شهر شيز گرديد.
شيز همان گنزك است. آذربايجان آن زمان دو كرسي داشت:
گنزك و اردبيل.
گنزك تخت سليمان امروزي است.
(تاريخ ايران، مشير الدوله، ص 199)
ص: 285
ديلمي بفرستد كه او را به فكر تصرف شهرهاي ايران اندازد و براي حمله به ايران تشويق كند.
مرزبان نيز دستور بهرام را به كار بست.
سردار ديلمي لشكريان خود را گرد آورد و رهسپار ري شد.
مرزبان به بهرام گور پيام فرستاد و او را از لشكر كشي سردار ديلمي آگاه ساخت.
بهرام بدو نامه‌اي نگاشت و دستور داد كه براي روبرو شدن با آن ديلمي حركت كند و در محلي (كه نامش را در نامه ذكر كرده بود) اردو بزند.
شاهنشاه ساساني، پس از صدور اين دستور، خود با اندكي از ياران ويژه خويش به راه افتاد و به همان محلي كه قرار گذاشته بود رفت و به لشكر خويش پيوست در حاليكه آن سردار ديلمي از آمدن بهرام آگاهي نداشت و اميدوار بود كه در غياب وي به پيروزي درخشاني نائل گردد.
بهرام بيدرنگ لشكر خود را بسيج كرد و روانه ديلم شد.
در راه به ديلميان برخورد و شخصا جنگ را فرماندهي كرد و رئيس آنان را به بند اسارت انداخت.
ديلميان كه فرمانده خود را گرفتار ديدند هراسان شدند و گريختند ولي بهرام فرمان داد تا ميان آنان جار بزنند كه هر كه باز گردد جانش در امان خواهد بود.
ديلميان همه برگشتند و بهرام ايشان را امان داد و از آنان هيچ كس را نكشت و همه را مورد نوازش قرار داد.
از اين رو، همه به بهترين وجه فرمانبردار او شدند.
بهرام رئيس آنان را نيز بخشود و او نيز در شمار ياران ويژه بهرام در آمد.
ص: 286
گفته شده است كه اين واقعه پيش از جنگ تركان روي داد. خدا حقيقت را بهتر مي‌داند.
بهرام پس از پيروزي بر ديلم فرمان داد كه شهري به ياد اين پيروزي بسازند.
اين شهر و روستاي آن را، پس از آن كه ساخته شد، «فيروز بهرام» ناميد.
بهرام، وزارت خود را به نرسي سپرد و بدو خبر داد كه پنهاني به هندوستان خواهد رفت.
آنگاه به هند رفت و به ميان هنديان در آمد.
از مردم هند، هيچ كس او را نمي‌شناخت. همه فقط شاهد دلاوري او بودند و مي‌ديدند كه چگونه درندگان را از پاي در مي‌آورد و مي‌كشد.
تا روزي كه يك پيل مست به ميان مردم راه يافت و گروهي را كشت. بهرام بر آن شد كه با آن پيل دمان روبرو گردد و جلوي او را بگيرد.
پادشاه هنديان همينكه از اين تصميم آگاهي يافت كسي را فرستاد تا دلاوري بهرام را از نزديك بنگرد و بدو خبر دهد.
بهرام با آن هندي به بيشه‌اي كه فيل در آن بود رفت.
هندي بر بالاي درختي رفت و بهرام قدم پيش نهاد تا نزديك فيل رسيد و حيوان را بر انگيخت و از جاي خود بيرون كشيد.
فيل براي حمله بدو بيرون جست در حاليكه فريادي سخت از دل بر مي‌كشيد.
همينكه نزديك بهرام رسيد، بهرام تيري به ميان دو چشم او زد كه تا پر سوفار در سرش فرو رفت و چيزي نمانده بود كه تير در درون سر او ناپديد شود.
ص: 287
پس از آن بهرام با زوبين زخم ديگري بر او زد و خرطوم پيل را- كه بر اثر اين ضربات گيج و بي‌حال شده بود- گرفت و آنقدر با نيزه به گردن او زد كه بالاخره سرش را از تن جدا كرد و آن را بر گرفت. و از بيشه بيرون آورد.
آن هندي كه اين چالاكي و گستاخي و دلاوري را مي‌نگريست پيش پادشاه هنديان رفت و او را از آنچه ديده بود، آگاه ساخت.
پادشاه كه نمي‌دانست بهرام كيست و او را تنها يك پهلوان دلير مي‌پنداشت، فريفته ديدار او گرديد و او را نزد خود فرا خواند و گرامي داشت و درباره وي مهرباني كرد و از نام و نشاني و حال و روز وي پرسيد.
بهرام براي او شرح داد كه پادشاه ايران بر وي خشم گرفته و او از بيم جان خويش به سرزمين هند گريخته است.
پادشاه هند دشمني داشت كه به وي حمله كرده بود و او مي‌خواست در برابرش تسليم شود و به فرمان وي گردن نهد و خراجي را كه مي‌خواهد، بپردازد.
ولي بهرام او را از اين كار بازداشت و به وي اندرز داد كه بهتر است تسليم دشمن نشود و در برابرش ايستادگي كند و بجنگد.
پادشاه نظر بهرام را پذيرفت و لشكريان خويش را براي پيكار آماده كرد.
در جنگي كه روي داد، بهرام پيش افتاد و به سواران هندي گفت:
«شما در پي من بيائيد.» آنگاه به سپاهيان دشمن حمله برد و از هر سو شمشير زد و تير اندازي كرد تا آن را شكست داد و گريزان ساخت.
ص: 288
همراهان بهرام آنچه در لشكرگاه دشمن بود به غنيمت بردند.
پادشاه هند كه چنان خدمتي را از بهرام ديده بود، شهرهاي دببل و مكران را بدو پاداش داد.
اين دو شهر به فرمان بهرام ضميمه خاك ايران شد.
پادشاه هند، همچنين، دختر خويش را به بهرام داد.
بهرام شادمان بازگشت و نرسي را با چهل هزار سرباز به سوي شهرهاي روم روانه ساخت و بدو فرمان داد كه قيصر روم را خراجگزار ايران سازد.
نرسي به سوي قسطنطنيه رهسپار گرديد و فرمانرواي روم با او پيمان صلح بست. در نتيجه، نرسي پيروزمندانه به ايران بازگشت و آنچه را كه بهرام خواسته بود، براي او آورد. [ (1)]
______________________________
[ (1)]- جهه اين جنگ (يعني جنگ با روم) را مورخان آزار مسيحيان مقيم ايران دانسته‌اند كه از بد رفتاري ايرانيان به روم مي‌گريختند.
بهرام از تئودوس، امپراطور روم، استرداد آنان را خواست و چون او از پس دادن ايشان سرباززد، بهرام فرمان داد كارگران رومي را كه در معادن طلا و نقره ايران كار مي‌كردند، حبس و اموال روميان را توقيف كنند سپس جنگ آغاز شد. (420- 421 ميلادي) فرماندهي سپاه ايران با مهرنرسي بود.
روميان به سرداري آردابوريوس از دجله گذشته به بين النهرين حمله آوردند. سپس به محاصره نصيبين پرداختند، ولي چون بهرام به ميدان محاربه شتافت، روميان دست از محاصره كشيده عقب نشستند.
سپس بهرام تئودوسي پوليس را كه اكنون از روم نام دارد، محاصره كرد.
اما يونوميوس، اسقف شهر، از دفاع فروگذار نكرد و مدافعين بقيه ذيل در صفحه بعد
ص: 289
و نيز گفته شده است:
بهرام، پس از فراغت از جنگ با خاقان و روميان به سوي سرزمين يمن رفت و داخل شهرهاي سودان شد و جنگجويان آن سرزمين را از پاي در آورد و مردم بسياري را اسير كرد و به كشور خويش بازگشت.
بهرام در پايان فرمانروائي خويش روزي به شكار رفت و يك ماده بز كوهي ديد و در پي آن شتافت و ناگهان به چاهي سرنگون شد و غرق گرديد.
______________________________
[ ()] بقيه ذيل از صفحه قبل:
را به دفاع تشجيع مي‌كرد و حتي منجنيق بزرگي تعبيه كرده و يكي از شاهزادگان را با سنگي به دست خود كشت.
بالاخره بهرام به پروكوپيوس، سردار رومي، پيغام داد كه هر كدام از طرفين پهلواني به ميدان بفرستند و پهلوان هر كدام از دو طرف مغلوب شد، آن طرف، جنگ را برده است.
اتفاقا پهلوان رومي فاتح شد و بهرام طبق قولي كه داده بود، دست از جنگ كشيد و در سال 422 ميلادي صلحي بين دو دولت امضا شد كه به موجب آن ايرانيان در كشور خود به مسيحيان آزادي مذهب دادند و نظير همين آزادي را هم روميان درباره زرتشتيان مقيم بيزانس قائل شدند.
به قول گيبون، مورخ انگليسي، اسقف شهر «آمد» كه آگاسيون نام داشت تمام ظروف طلا و نقره كليساي حوزه خود را آب كرده فروخت و از پول آن هزار تن اسير ايراني را باز خريد و براي نشان دادن حسن نيت و انسان دوستي از بند آزاد كرده، به نزد بهرام فرستاد.
بر اثر اين صلح، موافقتنامه‌اي بين ايران و روم، كه از زمان بقيه ذيل در صفحه بعد
ص: 290
مادرش همينكه اين خبر را شنيد بر سر آن چاه رفت و دستور داد تا او را بيرون بياورند.
از آن چاه گل و لاي بسيار بيرون كشيدند تا به- پاره‌سنگ‌هاي درشت رسيدند ولي نتوانستند او را نجات دهند. [ (1)] مدت فرمانروائي او هيجده سال و ده ماه و بيست روز، و برخي گفته‌اند: بيست و سه سال بود.
درباره بهرام گور، ابو جعفر طبري آورده است كه پدرش او را به منذر بن نعمان سپرد تا پرورش دهد چنان كه ذكرش گذشت.
اما هنگام سخن درباره پادشاهي يزدگرد بزهكار، نوشته است كه او پسر خود، بهرام، را به نعمان بن امرؤ القيس سپرد.
______________________________
[ ()] بقيه ذيل از صفحه قبل:
شاپور سوم براي حفظ در بند قفقاز در مقابل هجوم وحشي‌ها بسته شده بود تجديد شد، و ايران مأمور حفظ در بند قفقاز گرديده، و بنا شد كما في السابق دولت روم پرداخت قسمتي از مخارج آن را تعهد كند.
در زمان بهرام مسئله مسيحيان ايران حل شد.
بر اثر اختلافي كه بين مسيحيان افتاد، داديشوع كه به مقام جاثليقي انتخاب شده و در دفاع از خراسان بر ضد اقوام وحشي به شاهنشاه خدماتي كرده بود، در مجمعي كه از كشيشان تشكيل داد، كليساي ايران را از تابعيت بيزانس جدا كرده مستقل ساخت.
بدين وجه، به سوء ظني كه نسبت به ايرانيان مسيحي در متهم ساختن ايشان به جاسوسي روم مي‌رفت، خاتمه داده شد.
(ايران در عهد باستان تاليف دكتر مشكور، ص 417 و 418)
[ (1)]- ولي معروف است كه بهرام گور در پي گورخري تاخت و ناگهان در باتلاقي فرو رفت و ناپديد شد.
مترجم
ص: 291
شكي نيست كه برخي از مورخان چنان و برخي چنين گفته‌اند. چيزي كه هست ابو جعفر طبري كه دو روايت مختلف مذكور را نقل كرده، راوي يا مأخذ هر روايتي را ذكر ننموده است. [ (1)]
______________________________
[ (1)]- هيچيك از شاهنشاهان ساساني، به استثناي اردشير بابكان و خسرو انوشيروان. مانند بهرام گور محبوب عام نبوده است.
نسبت به همه خير خواهي مي‌كرد و قسمتي از خراج ارضي را به مؤديان بخشيد.
داستان‌هاي بسيار در باب چابكي او در جنگ با اقوام شمالي و دولت بيزانس، و عشق‌بازي‌ها و شكارهاي وي نقل كرده‌اند.
اين حوادث، هم در ادبيات و هم در نقاشي ايران رواج و شهرت يافته است و قرن‌هاي متمادي زيور پرده‌هاي نقاشي و قالي‌ها و انواع منسوجات گرديده است.
بهرام پادشاهي نيرومند و كامران بود و مردم را به استفاده از لذات زندگاني تشويق مي‌كرد.
موسيقي را بسيار دوست مي‌داشت و به نوازندگان و خوانندگان، حتي مقلدان دربار، مقامي عطا كرد كه روزبار در رديف عمال عاليرتبه دولت، يا فروتر از آنان قرار مي‌گرفتند.
بهرام به سال 438 يا 439 ميلادي در گذشت.
(دائرة المعارف فارسي)
ص: 292

سخن درباره پادشاهي يزد گرد پسر بهرام گور (يزد گرد دوم)

اين پادشاه در آغاز تاجگذاري خويش مجلسي بر پاي كرد و مردم را فرا خواند و به ايراد نطقي پرداخت و پس از شرحي درباره پدر خود، بهرام گور، و ويژگيهاي ستوده و روش‌هاي پسنديده وي، آنان را آگاه ساخت كه اگر از اين پس مانند پدرش جلسات طولاني براي پذيرفتن مردم منعقد نكند بدين علت است كه مي‌خواهد در خلوت با فراغ بال درباره رعايت مصالح كشور و دفع دشمنان ملت بينديشد. [ (1)] همچنين به مردم خبر داد كه او نيز نرسي دوست پدر خود
______________________________
[ (1)]- بنا به يكي از منابع سرياني، از زمان قديم در ايران معمول بود كه هر يك از كارگزاران دولت حق داشت در نخستين هفته ماه به پيشگاه شاهنشاه رفته و درباره بيدادگري و حيف و ميل اموال دولت مطالبي به عرض شاه برساند. و يزدگرد دوم، اين رسم باستاني را بر انداخت.
(ايران در عهد باستان، تأليف دكتر محمد جواد مشكور، ص 419)
ص: 293
را به وزارت گماشته است.
يزد گرد با مردم به عدل و داد رفتار كرد و دشمن خويش را بر انداخت و سربازان و سپاهيان را مورد نوازش قرار داد. [ (1)]
______________________________
[ (1)]- قسمتي از لشكر كشي‌هاي يزدگرد بر سر اختلافات مذهبي بود و در اين باره سختگيري مي‌كرد.
يزدگرد در آغاز نسبت به عيسويان مهربان بود، ولي در سال هشتم سلطنت خود، پس از آن كه دختر خود را كه به زني گرفته بود با چند تن از بزرگان بكشت! در رفتارش نسبت به عيسويان تغيير حاصل شد.
يزدگرد نسبت به يهوديان هم سختگيري كرد و در 454 يا 455 ميلادي فرمان داد كه يهوديان روز سبت (شنبه) را عيد نگيرند.
وي از سال دوم پادشاهي خود نسبت به ارمني‌هاي عيسوي بدرفتاري كرد.
گويند كه يزدگرد تمام اديان كشور را مطالعه كرد و آنها را با ديانت زردشتي سنجيد، و آئين عيسويان را نيز مورد مطالعه قرار داد.
از كلمات اوست كه گفت:
«بپرسيد، دقت كنيد، هر كدام كه بهتر بود ما آن را اختيار مي‌كنيم.» باري، يزد گرد پس از بررسي دين‌ها به آئين زرتشتي باقي ماند.
پيشرفت دين عيسوي در ارمنستان از مدتي پيش باعث نگراني دولت ايران شده بود و زمامداران ايران مي‌دانستند تا ارمني‌ها اعتقاد به دين عيسي دارند تمايل به رومي‌ها خواهند داشت.
مهرنرسي كه وزير اعظم بود، مي‌خواست از راه جبر و زور مردم ارمنستان را به ترك دين عيسوي وادارد، و در فرماني كه براي ارمني‌ها صادر كرد و در آن اصول عقائد زردشتي را شرح داد، دين مسيحي را تخطئه كرده بقيه ذيل در صفحه بعد
ص: 294
او دو پسر داشت كه يكي هرمز و ديگري فيروز ناميده مي‌شد.
هرمز كه فرمانرواي سيستان بود، پس از مرگ پدرش، يزدگرد، بر برادر خود چيره شد و به تاج و تخت سلطنت دست يافت و به پادشاهي نشست.
______________________________
[ ()] بقيه ذيل از صفحه قبل:
آنان را از عواقب نافرماني و نپذيرفتن دين زردشتي بترسانيد. تاريخ كامل بزرگ اسلام و ايران/ ترجمه ج‌4 294 سخن درباره پادشاهي يزد گرد پسر بهرام گور(يزد گرد دوم) ..... ص : 292
پس از آن اسقف‌ها و روحانيان ارمني، «اوك‌ها»، جمع شده، درباره اين فرمان مشورت كردند و خلاصه پاسخي كه به آن دادند چنين بود:
«مغان مورد مسخره ما هستند! و ما فرمان شما را نخوانديم زيرا مي‌دانيم كه دين شما باطل و پر از اوهام و خرافات است. ما نمي‌توانيم دين الهي خود را در برابر جهل شما عرضه كنيم و آن را مورد مسخره شما قرار دهيم. ما مانند شما عناصر و خورشيد و ماه و باد و آتش را نمي‌پرستيم و اين همه خدايان را در زمين و آسمان ستايش نمي‌كنيم بلكه خداي يكتا را مي‌پرستيم كه آسمان و زمين از اوست.» يزدگرد پس از وصول اين نامه، رؤساي ارامنه را خواسته به زندان افكند.
بزرگان ارامنه چنين تظاهر كردند كه عقائد زرتشتي را مي‌پذيرند.
يزدگرد خوشحال شده املاك آنان را پس داد و بيش از هفتصد تن از مغان را براي دعوت به دين زردشت به ارمنستان گسيل داشت.
در اين اثناء بزرگان ارمني شورش كرده و روحانيون عيسوي عليه ايران اعلان جهاد دادند.
ولي وزگ، كه يكي از شاهزادگان معروف ارمني و مرزبان ارمنستان بقيه ذيل در صفحه بعد
ص: 295
فيروز گريخت و به سرزمين هياطله رفت و از پادشاهشان ياري خواست.
او نيز طالقان را از فيروز گرفت و بعد سپاهي در اختيارش گذاشت و او با اين سپاه به ايران بر گشت و برادر خويش را در ري كشت.
______________________________
[ ()] بقيه ذيل از صفحه قبل:
بود، نسبت به ايرانيان وفادار ماند و به دين زردشت گرويد.
سالها جنگ‌هاي داخلي اوضاع ارمنستان را پريشان ساخت.
شورشيان از امپراطور روم ياري خواستند ولي روميان مشغول دفاع از سرحدات خود در برابر هون‌ها بودند، زيرا در سال 451 ميلادي آتيلا، رئيس آن قوم، در حال هجوم به روم غربي بود.
با اين حال، ارامنه غيرت به خرج داده، پادگان ايراني را شكست داده، وزگ را اسير كرده جبرا به دين عيسوي بر گرداندند.
در اين زمان يزدگرد مشغول جنگ با هياطله بود و فرصت فيصله دادن به كار ارمنستان را نداشت.
پس از خاتمه دادن به كار مشرق، به ارمنستان لشكر كشيد و در 455 ميلادي شورشيان را در جنگ سختي مغلوب كرد، و روحانيون و بزرگان شورشي را به اسارت در آورد و به و به دين شاهپور (بهدين شاپور) كه لقب ايران انبارگبد داشت فرمان داد تا آنان را بكشد.
در اين واقعه، وارتان و برادرش، هماياگ، از بزرگان ارامنه، و اسقف يوسف كشته شدند.
گذشته از ارمنيان، عيسويان داخل ايران هم مورد شكنجه و سختگيري بودند.
به فرمان يزدگرد آنان را به زندان انداختند و اكثر ايشان از انكار بقيه ذيل در صفحه بعد
ص: 296
اين دو برادر از يك مادر بودند.
همچنين گفته شده است:
فيروز هرمز را نكشت و تنها او را اسير كرد و پادشاهي را از او گرفت.
______________________________
[ ()] بقيه ذيل از صفحه قبل:
مذهب خود ابا كردند، و پس از شكنجه‌هاي سخت در سال 456 ميلادي به قتل رسيدند.
يوحناي مطران با هزاران مسيحي در كركه (كركوك) واقع در مغرب حلوان كشته شدند.
يزدگرد هنوز از كار روميان فارغ نشده بود كه دوباره اغتشاش در مشرق در گرفت.
هون‌ها مجددا حمله را بر سرحدات شرقي آغاز كردند و حتي يك بار يزدگرد را شكست سختي دادند.
وي در سال‌هاي آخر خود به سختي گرفتار جنگ با كيداريان، كه هون‌هاي سفيد بودند، بود.
يزدگرد پادشاه قبائل هون، موسوم به «چول» را، كه در شمال گرگان سكني داشت شكست داد.
در آن ولايت شهري به نام شهرستان يزدگرد تأسيس كرد و سالي چند در آن جا اقامت گزيد تا به مرزهائي كه دستخوش وحشيان بود نزديك‌تر باشد.
سپس هجوم قبائل هون يا خيون موسوم به كيداريان به ناحيه طالقان واقع در مشرق، او را مجددا ناگزير به جنگ كرد.
(ايران در عهد باستان، دكتر مشكور، ص 419- 421) بقيه ذيل در صفحه بعد
ص: 297
در زمان يزدگرد روميان از پرداخت خراج به ايران خودداري كردند و يزدگرد نرسي را با لشكرياني- به همان عده كه پدرش به روم فرستاده بود- رهسپار آن سرزمين ساخت.
نرسي اين مأموريت را به خوبي انجام داد و بدانچه يزدگرد مي‌خواست، رسيد. [ (1)] مدت شاهنشاهي يزد گرد هيجده سال و چهار ماه، و برخي گفته‌اند نوزده سال بود. [ (2)].
______________________________
[ (1)]- از وقايع سلطنت يزدگرد عهد نامه‌اي است كه با روم شرقي بست و به موجب آن تئودوس متعهد شد كه رومي‌ها استحكاماتي در نزديكي حدود ايران بنا نكنند. و نيز قبول كرد كه ساليانه مبلغي بپردازد تا دولت ايران يك ساخلوي قوي در دربند (قفقازيه- كنار درياي خزر) نگاه داشته، نگذارد مردمان شمالي به طرف ايران و روم شرقي تجاوز كنند.
(تاريخ ايران، مشير الدوله، ص 202)
[ (2)]- يزدگرد در سال 459 ميلادي به مرگ طبيعي در گذشت.
مورخان ايراني و عرب، بر خلاف مورخان مسيحي، او را شاهنشاهي مهربان و نيكوكار خوانده‌اند.
عبارت سكه‌هاي يزدگرد چنين است:
«مزديسن كدي يزدي كرت‌ي» يعني: يزدگرد بزرگ خداپرست.
(ايران در عهد باستان، دكتر مشكور، ص 421)
ص: 298



سخن درباره پادشاهي فيروز پسر يزدگرد

اشاره
فيروز، هنگامي كه بر برادر خود، هرمز، چيرگي يافت و او را از ميان برد و بر تخت نشست، عدل و داد پيشه كرد و به نيكرفتاري پرداخت.
فيروز پادشاهي ديندار بود و خدا را مي‌پرستيد چيزي كه بود، از بخت و اقبال نصيبي نداشت و پادشاهي او براي مردم، نامبارك و ناميمون بود.
در روزگار او هفت سال پي‌درپي قحط و خشكسالي به شهرهاي ايران روي آورد و جوي‌ها و قنات‌ها همه خشك شد و آب دجله كاهش يافت.
درخت‌ها از بي‌آبي خشكيد و آنچه مردم شهرها در دشت و كوه كاشته بودند از ميان رفت.
پرندگان و درندگان مردند و مردم تمام شهرها از گرسنگي دچار سختي شديدي شدند.
فيروز به مردم سراسر كشور نوشت و آنان را آگاه كرد كه از ايشان نه خراج مي‌خواهد، نه جزيه و نه هيچ هزينه ديگر ...
ص: 299
و در برابر اين بخشش پيشنهاد كرد كه هر كه خوراك بيشتري دارد، آن را به كساني كه گرسنه هستند ببخشد چنان كه در اين باره برابري بر قرار گردد و توانگر و ناتوان و دارا و ندار يكسان زندگي كنند.
همچنين به مردم خبر داد كه اگر بشنود كسي در شهري يا قريه‌اي از گرسنگي مرده، همه ساكنان محله او را كيفر خواهد داد و عذاب خواهد كرد.
در خصوص اجراي اين فرمان چنان با مردم سخت گرفت كه هيچ كس از گرسنگي رنج نديد و نمرد جز يك نفر كه از روستاي اردشير خورده بود.
در سراسر اين مدت نيز فيروز دست دعا به درگاه پروردگار برداشته بود و از خدا مي‌خواست كه آسيب خشكسالي را از سر مردم ايران دور كند.
سرانجام دعاي او مستجاب افتاد و خشكسالي از ميان رفت و شهرهاي ايران به همان گونه‌اي كه در آغاز بود بازگشت.
فيروز، پس از اين كه مردم از نو جاني گرفتند و شهرها آباد شد و او بر دشمنان خويش پيروزي يافت، در انديشه جنگ با هياطله، به لشكر كشي پرداخت.
اخشنوار (خوشنواز) پادشاه هياطله، همينكه اين خبر را شنيد، بيمناك شد. ولي يكي از ياران وي بدو گفت:
«دست و پاي مرا ببر و مرا در كنار راه بينداز، ولي از زن و فرزندانم نگهداري كن، تا من درباره فيروز نيرنگي به كار برم.» پادشاه هياطله نيز چنين كرد.
در نتيجه، فيروز هنگامي كه به سرزمين هياطله رسيد، به مرد دست و پا بريده‌اي بر خورد و حالش را پرسيد.
مرد پاسخ داد:
ص: 300
«من از ياران خوشنواز بودم و چون خير او را مي‌خواستم به او گفتم تو ياراي جنگ با فيروز شاهنشاه ايران را نداري. و او از سخن من به خشم آمد و مرا بدين روز انداخت. اكنون براي اين كه انتقام خود را از او بگيرم، تو را از راهي مي‌برم كه تاكنون هيچ پادشاهي نرفته، و اين راه نيز نزديك‌ترين راه است.» فيروز فريب اين سخن را خورد و از او پيروي كرد.
مرد فريبكار، او و لشكرش را به دنبال خود برد و از بيابان پشت بيابان گذراند تا جائي كه ديدند از هيچ سوي راه رهائي ندارند.
در اين هنگام آن مرد ايشان را از نيرنگ خود آگاه ساخت.
ياران فيروز بدو گفتند:
«ما تو را در آغاز از اين راه بر حذر داشتيم و گفتيم ممكن است دامي گسترده باشند ولي تو نشنيدي. به هر حال، اكنون چاره‌اي نيست جز آن كه اين راه را پيگيري كنيم.» آنان ناگزير همچنان به پيش رفتند تا به دشمن خويش رسيدند در حاليكه از تشنگي جان بر لبشان آمده و بسياري از آنان نيز كشته شده بودند.
با اين حال، هنگامي با دشمن روبرو شدند كه توانائي پيكار نداشتند. اين بود كه با خوشنواز صلح كردند بدين قرار كه او راه را براي ايشان باز كند تا به شهرهاي خود بر گردند و فيروز نيز سوگند ياد كند كه به جنگ با او برنخيزد و به قلمرو او لشكر نكشد.
بدين گونه، صلح ميانشان برقرار شد و فيروز نامه‌اي
ص: 301
درباره صلح نگاشت و برگشت. [ (1)] همينكه در كشور خود استقرار يافت، غرور او كه جريحه‌دار شده بود، او را بر آن داشت كه جنگ با اخشنواز را از سر گيرد.
______________________________
[ (1)]- پيش از جنگ مذكور در فوق، جنگ ديگري ميان فيروز و هياطله روي داده كه شرح آن چنين است:
موافق روايات ايراني، پادشاه هياطله كه بعضي از مورخين او را آخشنواز و برخي خشنواز ناميده‌اند به صلح راضي شد به شرط اين كه شاه ايران دختر خود را به او بدهد.
فيروز پذيرفت ولي به جاي دختر خود كنيزكي براي او فرستاد.
خشنواز حيله را دريافت و از شاه ايران خواست كه عده‌اي صاحبمنصب ايراني براي تعليم قشون او، و جنگي كه در پيش دارد، بفرستد.
فيروز سيصد نفر صاحبمنصب فرستاد و خشنواز بعضي را كشته و ما بقي را ناقص كرده، نزد فيروز پس فرستاد و پيغام داد كه اين اقدام جواب حيله‌اي است كه شاه نموده، اين بود كه جنگ دوم هياطله با فيروز شروع گرديد و اين دفعه فيروز از طرف گرگان حمله برده گرفتار شد ... خشنواز او را با حيله به دره‌اي كشانيد كه مخرج نداشت و پس از آن كه فيروز با قشون خود وارد دره مزبور شد مدخل آن را گرفت.
در اين حال فيروز چاره‌اي جز افتتاح مذاكرات صلح نداشت.
خشنواز به صلح ابدي راضي شد به شرط اينكه شاه ايران در پيش او بر خاك افتد.
براي فيروز پذيرفتن اين شرط خيلي گران بود ولي چون چاره نداشت پذيرفت و موبدي براي تسلي به او گفت كه اين حركت شاه در معني بقيه ذيل در صفحه بعد
ص: 302
وزيران او كوشيدند تا او را از پيمان شكني باز دارند ولي او نشنيد و با لشكرياني كه بسيج كرده بود به سوي سرزمين هياطله رهسپار شد.
همينكه بدان جا رسيد، اخشنواز دستور داد تا در پشت سر سر لشكرش خندقي كه عرض آن ده ذرع و عمق آن بيست ذرع بود، بكنند.
______________________________
[ ()] بقيه ذيل از صفحه قبل:
براي پرستش آفتاب است.
فيروز از رفتار توهين آميز خشنواز بالاخره به ستوه آمده تصميم گرفت از اين دام بيرون جهد. و چون در عهدنامه مقرر شده و فيروز قسم خورده بود كه از ستوني تجاوز نكند، شاه آن ستون را كنده در پيشاپيش سپاه حركت دادند و بدين ترتيب فيروز با قشون زياد و پانصد فيل عازم بلخ شد.
ولي هياطله راه بر او گرفته به سپاهيان فيروز گفتند كه اگر جنگ كند قسمي كه شاه ايران خورده كه از منار تجاوز نكند، آنان را خواهد گرفت.
از اين نيمي از سپاهيان فيروز از او جدا شدند و او با نصف ديگر شروع به جنگ نمود و با سپاه خود در خندقي كه خشنواز در سر راه لشكر او كنده و روي آن را پوشيده بود، افتاد و همگي تلف شدند (483 ميلادي) شرح واقعه، متناقص و بيشتر به داستان گوئي شبيه است. مثلا اگر فيروز در دره‌اي محصور بود چگونه مي‌توانست پانصد زنجير فيل تهيه كند؟ و اگر فيل‌ها با او بودند چه شد كه خشنواز آنها را بعد از محصور شدن فيروز نگرفت.
ديگر اين كه اگر مدخل دره را قشون خشنواز گرفته بود و دره مزبور بقيه ذيل در صفحه بعد
ص: 303
روي اين خندق را با چوب‌هاي نازك و خاك پوشاندند.
اخشنواز سپس با لشكر خود برگشت و عقب‌نشيني كرد.
فيروز كه خبر اين بازگشت را شنيد گمان برد كه دشمن پاي به گريز نهاده است. از اين روي به تعقيب آنان پرداخت و او و لشكريانش كه از وجود آن خندق آگاهي نداشتند، همه در خندق افتادند و جان سپردند
______________________________
[ ()] بقيه ذيل از صفحه قبل:
مخرجي نداشت، بچه سان فيروز توانست به طرف بلخ رود؟
مسئله ستون و غيره هم افسانه به نظر مي‌آيد.
حقيقت امر بايد چنين باشد كه فيروز از گرگان حمله به هياطله كرده و موفق نشده، بعد خواسته عقب بنشيند و در صحراي بي‌آب و علف آخال امروزي راه را گم كرده، بعد در محلي محصور گرديده و در حين جنگ كشته شده است.
قضيه فرستادن كنيزكي براي خشنواز به جاي دختر فيروز نيز نبايد صحيح باشد و از اين جهة اين روايت را جعل كرده‌اند كه بر ايرانيان مزاوجت خان هياطله وحشي با دختر شاه ايران گران بوده است.
فيروز ديواري در گرگان از درياي خزر در امتداد شمالي رود گرگان كشيده كه در مقابل هياطله سدي باشد، خرابه‌هاي آن حالا موسوم به «سد اسكندر» است.
در سلطنت فيروز ارمنستان شوريده ساهاك نامي را به پادشاهي برگزيد.
جهة اين شورش، تعصب مذهبي مأمورين ايراني و ضديت آنها با مذهب عيسوي بود.
بقيه ذيل در صفحه بعد
ص: 304
در اين هنگام اخشنواز به سوي لشكر فيروز برگشت و همه كساني را كه در خندق افتاده بودند بيرون كشيد.
از آنان كه زنده مانده بودند، موبدان و همچنين زنان را اسير كرد و پيكر فيروز و كسان ديگري را كه مرده بودند در گورستان زرتشتيان به خاك سپرد.
و نيز گفته شده است:
خندقي كه اخشنواز در سر راه فيروز و لشكرش كنده بود، سر پوشيده نبود. از اين رو فيروز بر روي آن پلهايي بست و پرچم‌هاي خود را به سر آن پلها بر پا كرد تا سپاهيانش هنگام بازگشت، به نشانه آن پرچم‌ها بر گردند و گمراه نشوند.
از آن جا گذشت و خود را به هياطله رساند.
همينكه دو لشكر با هم روبرو شدند، اخشنواز پيمان‌هائي را كه با هم بسته بودند نام برد و فيروز را از فرجام پيمان شكني بر حذر داشت.
ولي فيروز شنيد و از جنگ دست نكشيد.
ياران او كوشيدند تا او را از پيكار باز دارند ولي كاري از پيش نبردند لذا دست و دلشان در جنگ سرد شد.
اخشنواز همينكه دريافت فيروز بهيچ روي از جنگ دست
______________________________
[ ()] بقيه ذيل از صفحه قبل:
گرجي‌ها هم به ارامنه ملحق شدند و ليكن زرمهر، سردار ايراني، در غياب فيروز، به خرج خود قشون كشي به ارمنستان كرده و با ساهاك جنگ نموده او را كشت. شورش موقتا خوابيد ولي اوضاع حقيقي اين مملكت خوب نبود.
(تاريخ ايران، مشير الدوله، چاپ خيام، ص 204)
ص: 305
بردار نيست يك برگ از آن پيمان صلح كه قبلا با وي بسته بود بر سر نيزه كرد و گفت:
«بار خدايا به حق آنچه در اين صلحنامه است، او را به كيفر پيمان شكني و گمراهي‌اش برسان.» سپس به ميدان كارزار روي نهاد و جنگ را آغاز كرد.
فيروز و لشكرش در اين جنگ شكست خوردند و گريختند و در حين فرار پلها را گم كردند و در خندق افتادند.
بدين گونه فيروز و بيش‌تر لشكريان او كشته شدند. و اخشنواز دارائي و چارپايان و هر چيز ديگري كه داشتند به غنيمت برد.
از اين گذشته، اخشنواز تا خراسان تاخت و آن استان را گرفت.
بعد مردي از اهل فارس كه سوخرا ناميده مي‌شد و ميان مردم فارس، بزرگ و با نفوذ بود، به سر كوبي هياطله كمر بست و مانند داروغه يا فرمانروائي به لشكر كشي پرداخت.
و نيز گفته شده است:
«چنين نبود بلكه فيروز، هنگامي كه به جنگ هياطله مي‌رفت، سوخرا را، كه در سيستان فرمانروائي مي‌كرد، جانشين خويش ساخته بود.» باري، سوخرا با پادشاه هياطله نبرد كرد و او را از خراسان راند و آنچه را كه از لشكر فيروز به غنيمت گرفته بود، باز پس گرفت، همچنين، ايرانياني را كه او اسير كرده بود از بند اسارت رها ساخت و با آنها برگشت.
ايرانيان كه اين دلاوري را از او ديدند او را بسيار گرامي داشتند و مقامش را تا آخرين حد بالا بردند تنها چيزي كه بود، او را به پادشاهي نرساندند.
مملكت هياطله طخارستان بود.
ص: 306
فيروز نيز به خاطر كمكي كه پادشاه هياطله به او، در نبرد با برادرش، كرد، طالقان را به وي واگذار كرده بود.
مدت فرمانروائي فيروز بيست و شش سال، و برخي گفته‌اند بيست و يك سال بود [ (1)].
______________________________
[ (1)]- فيروز در سال 459 ميلادي به تخت نشست و در سال 483 درگذشت.
ص: 307

سخن درباره رويدادهائي در ميان تازيان در روزگار يزدگرد و فيروز
پادشاهان حمير پسران بزرگان حمير و غيره را به خدمت خود برمي‌گزيدند. و از كساني كه به حسان بن تبع خدمت مي‌كرد، عمرو پسر حجر كندي، بزرگ و امير كنده، بود.
هنگامي كه عمرو بن تبع برادر خود، حسان بن تبع را كشت، با عمرو بن حجر مهرباني كرد و دختر برادر خود، حسان، را به عقد وي در آورد.
تا پيش از آن تاريخ هيچ كس علاقه‌اي نداشت كه با اين خانواده پيوند زناشوئي برقرار كند.
از ازدواج عمرو با دختر حسان پسري به جهان آمد كه حارث ناميده شد.
پس از عمرو بن تبع، عبد كلال بن مثوب به فرمانروائي نشست و او را نيز از اين جهة به پادشاهي برگزيدند كه فرزندان عمرو خردسال بودند و شايستگي فرمانروائي را نداشتند.
تبع بن حسان نيز كه وارث اورنگ پادشاهي به شمار
ص: 308
مي‌رفت دچار جن‌زدگي و اختلال حواس شده بود و نمي‌توانست اين امر خطير را عهده‌دار گردد.
عبد كلال كه به فرمانروائي نشسته بود دين مسيحيت نخستين را داشت ولي آن را پنهان مي‌كرد.
تبع بن حسان همينكه از پريشاني و اختلال مشاعر نجات يافت و سلامت عقلي خود را به دست آورد، مردم را از آنچه پيش از آن روي داد آگاه ساخت و يمن را گرفت و قدرتي بهم رساندند چنان كه پادشاهان حمير از نيرومندي او بيمناك شدند.
او خواهرزاده خود، حارث بن عمرو بن حجر را با لشكري به حيره فرستاد.
حارث بدانجا رفت و با نعمان بن امرؤ القيس، پسر شقيقه، سر گرم پيكار شد.
نعمان و گروهي از افراد خانواده‌اش در اين جنگ كشته شدند و منذر پسر نعمان بزرگ، و مادرش ماء السماء، كه زني از خاندان نمر بن قاسط بود، نيز از بين رفتند.
بدين گونه، پادشاهي آل نعمان پايان يافت و حارث بن عمرو كندي اورنگ فرمانروائي آنان را به دست آورد.
اين بود آنچه برخي از مورخان گفته‌اند.
ولي هشام بن كلبي مي‌گويد:
بعد از نعمان، پسرش منذر بن نعمان بن منذر بن نعمان، چهل و چهار سال سلطنت كرد.
از اين مدت، هشت سال در زمان بهرام گور، هيجده سال در روزگار يزدگرد پسر بهرام و هفده سال نيز در دوره پادشاهي فيروز پسر يزدگرد سپري شد.
ص: 309
پس از منذر پسرش اسود بيست سال فرمانروائي كرد كه ده سال از آن در عهد سلطنت فيروز پسر يزدگرد، چهار سال در زمان بلاش پسر فيروز و شش سال در روزگار قباد پسر فيروز گذشت.
ابو جعفر طبري هم در اين جا آورده كه حارث بن عمرو، نعمان بن امرؤ القيس را كشت و شهرهاي او را گرفت و پادشاهي خاندان او را برانداخت.
ولي همين طبري در جاي ديگر، كه ذكرش گذشت، گفته كه منذر بن نعمان، يا خود نعمان- بنا به اختلاف روايات كه قبلا شرح داده شد- كسي بود كه لشگرياني گرد آورد و بهرام گور را ياري داد و در ايران به پادشاهي رساند.
طبري سپس ملوك حيره را از فرزندان اين نعمان ببعد همچنان دنبال كرده و تا آخرين آنها را شرح داده بدون آنكه اين سلسله را با دخالت حارث بن عمرو قطع كند.
سبب اين امر آن است كه اخبار ملوك عرب آنطور كه به راستي واقع شده ضبط نگرديده و هر كسي هر چه را كه شنيده، بي‌اينكه درباره‌اش تحقيق كند، نقل كرده است.
جز اين هم گفته شده است و ما آن را ضمن شرح كشته شدن حجر بن عمرو پدر امرؤ القيس، در روزگار عرب، به خواست خداوند شرح خواهيم داد.
صحيح آن است كه ملوك كنده- عمرو و حارث- در نجد بر عرب فرمانروائي مي‌كردند.
اما لخميان، پادشاهان حيره كه مناذره بودند، همچنان در
ص: 310
حيره سلطنت مي‌كردند تا روزگار پادشاهي قباد ساساني كه آنان را بر انداخت و حارث بن عمرو كندي را از سوي خود، عامل و فرمانرواي حيره ساخت.
بعد، انو شيروان پادشاهي حيره را باز به لخميان برگرداند چنان كه ما به خواست خداي بزرگ در جاي خود به شرح آن خواهيم پرداخت.
ص: 311

سخن درباره بلاش، پسر فيروز

پس از فيروز، پسرش بلاش به جايش نشست و ميان او و برادرش قباد نزاعي واقع شد كه قباد پيروز گرديد و پادشاهي را از او گرفت.
بلاش همينكه به فرمانروائي رسيد، سوخرا را گرامي داشت و او را، به خاطر خدماتش، مورد نوازش قرار داد [ (1)]
______________________________
[ (1)]- بلاش، در آغاز كار به دفع فتنه هياطله پرداخت و زرمهر (سوخرا) فرمانرواي سكستان را مأمور ساخت كه با اخشنواز داخل مذاكره شده، قرار داد صلحي منعقد سازد.
اخشنواز حاضر شد كه اسيران را با غنائمي كه از سپاه ايران گرفته بود پس دهد مشروط بر اين كه پادشاه ايران ساليانه مبلغي خراج به دولت هياطله بپردازد.
پروكوپيوس مي‌نويسد كه ايران دو سال به دولت هياطله باج مي‌داد.
از اين ببعد ديگر قوم هياطله هم پيمان ايران به شمار نمي‌رفت بلكه قوم مخدوم در سروري به شمار مي‌آمد كه علاوه بر دريافت خراج هنگفت ساليانه، در بقيه ذيل در صفحه بعد
ص: 312
بلاش هميشه رفتاري نيك داشت و به آباداني شهرها و ساختن بناها علاقمند بود.
هر گاه مي‌شنيد كه خانه‌اي در قريه‌اي ويران شده و اهل خانه از آن جا رفته و جلاي وطن كرده‌اند حاكم آن قريه را كيفر مي‌داد و توبيخ مي‌كرد زيرا در جلوگيري از شيوع فقر و فاقه غفلت ورزيده و نتوانسته بود وسائل رفاه و آسايش مردم را طوري
______________________________
[ ()] بقيه ذيل از صفحه قبل:
امور داخلي ايران و در مشاجرات و رقابت‌هاي مدعيان تخت و تاج ايران نيز مداخله مي‌كرد.
نويسندگان اسلامي نوشته‌اند كه اخشنواز دختر فيروز را پس داد ولي در حقيقت اين دختر مسترد نشد و پادشاه هياطله از او دختري پيدا كرد كه بعد زوجه قباد اول شد.
پس از صلح با هياطله بلاش توجه خود را به سوي ارمنستان معطوف داشته، واهان ماميكوني، سردار ارامنه براي انعقاد قرار داد صلح بين ايران و ارمنستان اين شرايط را پيشنهاد كرد:
اولا: آزادي مذاهب در ارمنستان اعلان شود، و ارامنه در اختيار دين آزاد باشند.
ثانياً: آتشكده‌هاي ارمنستان ويران و خاموش گردد.
ثالثا: اگر از ارامنه كسي دين زرتشت را اختيار كند به او منصب و شغل دولتي ندهند.
رابعا: شاهنشاه ايران شخصا بدون واسطه امور ارمنستان را اداره كند.
بقيه ذيل در صفحه بعد
ص: 313
فراهم آورد كه ناگزير به دوري از زادگاه خود نشوند. [ (1)] بلاش شهر ساباط را در نزديكي مدائن ساخت. [ (2)]
______________________________
[ ()] بقيه ذيل از صفحه قبل:
مأمور مذاكره صلح با ارمني‌ها سردار ايراني موسوم به كشن اسپنداذ، ملقب به نخوارگ، بود كه زرمهر او را مأمور مذاكره با ارمنيان كرده بود.
بلاش در جزو مواد شرايط حاضر نبود موافقت كند كه آتشكده‌ها در ارمنستان خاموش شود ولي ناگهان زرير (به ارمني: زاره) يكي از پسرهاي فيروز به دعوي تاج و تخت برخاست.
واهان جوانمردي كرده با سواره نظام ارمني به ياري بلاش شتافت، و زرير دستگير و كشته شد.
بلاش به پاس اين خدمت با قرار داد صلح موافقت كرده واهان را مرزبان ارمنستان كرد.
(ايران در عهد باستان، دكتر مشكور، ص 426)
[ (1)]- مورخان مسيحي نيز بلاش را به حسن نيت ستوده‌اند. ولي در كتاب منسوب به استيليس آمده كه روحانيون زرتشتي با او خوب نبودند زيرا او مي‌خواست به تقليد گرمابه‌هاي يوناني در ايران گرمابه بسازد. زيرا به عقيده ايشان استحمام در آب گرم گناه محسوب مي‌شد.
و چون خزانه دولت هم تهي بود. و بلاش پول براي پرداخت به لشكر نداشت بزرگان نيز از او رنجيده خاطر شدند و پس از چهار سال پادشاهي، او را از شاهي انداختند و كور كردند ... (488 ميلادي) (ايران در عهد باستان، ص 427)
[ (2)]- ساباط (يا: بساباط) معرب بلاس آباد يا بلاش آباد است كه در بقيه ذيل در صفحه بعد
ص: 314
مدت فرمانروائي او چهار سال بود.
______________________________
[ ()] بقيه ذيل از صفحه قبل:
دو فرسنگي مدائن به راه كوفه به دست بلاش ساخته شده بود.
در عرب مثلي هست كه مي‌گويند: «افرغ من حجام ساباط» (بي‌كارتر از حجام ساباط) در ساباط حجامي بود كه مردم را به نسيه حجامت مي‌كرد و چون كسي به او رجوع نمي‌كرد، مادرش را حجامت مي‌كرد تا آنگاه كه او را كشت! از شدت كساد كار، سپاهيان را به نسيه، تا هنگام بازگشت آنان، حجامت مي‌كرد و او ايراني بود. يك بار كسري (انو شيروان) را در يكي از سفرهايش حجامت كرد و كسري او را غني گردانيد و از آن پس ديگر حجامت هيچ كس نكرد.
(خلاصه از لغتنامه دهخدا)
ص: 315

سخن درباره پادشاهي قباد پسر فيروز

قباد پيش از آن كه به پادشاهي برسد، نزد خاقان (پادشاه هياطله) رفته بود تا براي جنگ با برادر خود بلاش از او ياري بخواهد.
هنگامي كه به سوي سرزمين هياطله روانه بود، با گروهي از ياران خويش- كه زرمهر، پسر سوخرا نيز در ميانشان بود- ناشناس به حدود نيشابور رسيد و در خانه‌اي فرود آمد.
چون از تنهائي بي‌آرام شده بود به هوس زني افتاد و دلش آرزوي زناشوئي كرد.
از اين رو پيش زرمهر از تنهائي شكايت برد و از او خواست كه برايش همسري بجويد.
زرمهر پيش زن صاحبخانه رفت كه از شهسواران بود و دختري زيبا داشت. موضوع را با زن و شوهر در ميان نهاد و آن دو را تطميع كرد تا حاضر شدند كه دختر خود را به قباد بدهند.
قباد همان شب با دختر همبستر شد و عروس از او باردار گرديد و بعدها پسري آورد كه انوشيروان ناميده شد.
بامداد قباد بدو تحفه گرانبهائي داد و او را وداع كرد و با ياران خويش از آن جا رفت.
ص: 316
پس از رفتن او مادر دختر درباره داماد به پرسش پرداخت و دختر در پاسخ گفت كه از احوالات شوهرش چيزي دستگيرش نشده جز اين كه ديده شلوار او از پارچه‌اي زربفت است و از اين جا دانسته كه او بايد از شاهزادگان باشد.
قباد پيش خاقان، پادشاه هياطله، رفت و براي پيروزي بر برادر خود از او ياري خواست.
چهار سال در آن جا ماند و خاقان مدام امروز و فردا كرد و اين مدت را به وعده گذراند تا سرانجام لشكري همراه وي فرستاد.
قباد، هنگام بازگشت، چون به ناحيه‌اي رسيد كه در آنجا ازدواج كرده بود، سراغ همسر خود را گرفت.
زن او را حاضر كردند كه نوشيروان را نيز همراه داشت و به شوهر خود مژده داد كه آن پسر، فرزند اوست.
قباد در آنجا، همچنين، خبردار شد كه برادرش بلاش در گذشته است.
چون هنگام ديدار انوشيروان، اين خبر را شنيده بود، وجود فرزند خود را به فال نيك گرفت و او و مادرش را با گردونه‌اي كه ويژه خانواده شاهان بود با خود برد.
انوشيروان را وليعهد خويش ساخت و سوخرا را به تربيت وي گماشت و به خاطر فرزندش، پي در پي خدمات سوخرا را مي‌ستود و مقام او را بالا مي‌برد.
عظمت مقام و نفوذ و قدرت سوخرا به جائي رسيد كه مردم رفته رفته بدو گرويدند و ديگر قباد را به چيزي نشمردند.
قباد، كه نمي‌توانست اين موضوع را تحمل كند، براي از ميان برداشتن سوخرا، نامه‌اي به شاپور رازي نوشت كه اسپهبد ديار جبل و از خانواده‌اي معروف به مهران بود.
ص: 317
شاهنشاه ساساني در نامه خود از شاپور خواست كه با لشكر خود پيش وي بيايد.
شاپور مهران دستور او را به كار بست و نزد او رفت.
قباد كه قصد كشتن سوخرا را داشت، اين موضوع را با او در ميان نهاد و از او خواست كه اين راز را پنهان دارد.
روزي شاپور پيش قباد رفت و ديد سوخرا نيز در نزد اوست.
فرصت را غنيمت شمرد و او را غافلگير كرد و كمندي به گردش انداخت و او را گرفت و به زندان افكند.
بعد، قباد او را خفه كرد و نعشش را پيش خانواده‌اش فرستاد و شاپور رازي را جانشين وي ساخت.
در روزگار قباد مزدك برخاست و آئين تازه‌اي آورد كه برخي از قسمت‌هاي آن با دين زرتشت برابري مي‌نمود و قسمت‌هاي ديگرش را كاسته و افزوده بود و ادعا مي‌كرد كه مردم را به شريعت ابراهيم خليل فرا مي‌خواند همچنان كه زرتشت نيز دين خود را بر همان پايه آورده است.
مزدك همه زنان را به مردان حلال ساخت و همه كارهاي ناروا را روا شمرد و در استفاده از اموال و املاك و زنان و غلامان و كنيزان براي عموم مردم حقي يكسان قائل شد چنان كه هيچ كس در بهره برداري از هيچ چيز به ديگري برتري نداشته باشد.
گروهي از فرومايگان و عوام پيرو او شدند و شمار آنان فزوني يافت تا به ده‌ها هزار تن رسيدند.
مزدك زن يكي را مي‌گرفت و از آن كامياب مي‌شد و به ديگري مي‌داد. همين شيوه را درباره دارائي و بردگان و باغ‌ها و كشتزارها و چارپايان و دام‌هاي مردم به كار مي‌برد.
بدين گونه روز بروز نيرومندتر مي‌شد و چيرگي بيشتري
ص: 318
مي‌يافت، به ويژه از آن رو كه قباد نيز پيرو او شده بود- زيرا به كاميابي از زنان علاقه بسيار داشت. [ (1)] مزدك روزي به قباد گفت:
«اكنون نوبت من است تا از همسر تو كه مادر انوشيروان است كام گيرم!» قباد به خواسته او تن در داد. ولي انوشيروان برخاست و پيش مزدك رفت و كفش‌هاي او را از پايش در آورد و دو پاي او را بوسيد و ميانجيگري و التماس كرد كه به مادرش دست نزند و او كه مي‌تواند در جاهاي ديگر از هر زني بهره‌مند شود به اين يك كاري نداشته باشد.
مزدك نيز از خواهش خود دست برداشت و از مادر انوشيروان چشم پوشيد.
او همچنين، كشتن حيوانات را حرام كرد و گفت:
«آنچه از زمين مي‌رويد و آنچه از حيوان به دست مي‌آيد مانند تخم مرغ و شير و روغن و پنير براي خوراك مردم كافي است.
ديگر نيازي به ريختن خون حيوانات نيست.» آئين مزدك مردم را دچار آسيب بزرگي ساخت- به ويژه
______________________________
[ (1)]- تفصيل اين اجمال آن كه مزدك نزد قباد آمده دعوي پيغمبري كرد. و در زير آتشكده سردابه‌اي ترتيب داده، سوراخي متصل به آتش گذاشته، شخصي را در آن جا پنهان ساخت و با قباد گفت:
«معجزه من آن است كه آتش با من سخن مي‌گويد.» پادشاه به آتشكده حاضر گشته، در حضور قباد آنچه خواست به آتش گفت و شنود كرد. قباد فريفته مزدك شد و مذهب او را قبول كرد.
(روضة الصفا، چاپ خيام، ج اول، ص 775)
ص: 319
از بابت اشتراك در كاميابي از زنان- زيرا كار به جائي رسيد كه ديگر نه هيچ مردي فرزند خود را مي‌شناخت و نه هيچ فرزندي پدر خود را! از اين رو، ده سال كه از پادشاهي قباد گذشت، موبدان موبد و بزرگان كشور گرد آمدند و قباد را- كه پيرو مزدك شده و آئين او را رواج داده بود- از پادشاهي انداختند و برادرش جاماسب را به جاي او بر تخت نشاندند.
به قباد گفتند:
«تو با پيروي خود از مزدك و با آنچه ياران او درباره مردم كردند، گناه بسيار بزرگي مرتكب شده‌اي كه جز به بهاي جان خود رهائي نخواهي يافت.» و از او خواستند كه خود را تسليم ايشان كند تا سرش را ببرند و او را به آتش نزديك سازند.
قباد به اين كار تن در نداد و آنان نيز وي را به زندان انداختند و كاري كردند كه دست هيچ كس بدو نرسد.
ولي زرمهر، پسر سوخرا، خروج كرد و گروهي از مزدكيان را كشت و قباد را به پادشاهي باز گرداند و برادرش جاماسب را از ميان برد.
چندي پس از اين رويداد، قباد (زرمهر) را كشت.
و نيز گفته شده است:
هنگامي كه قباد به زندان افتاد و برادرش به فرمانروائي نشست، يكي از دختران قباد وارد زندان شد چنان كه گوئي مي‌خواست از پدر خود ديدن كند. شب پيش پدرش خوابيد و صبح او را در رختخوابي پيچيد و بوسيله غلامي از زندان بيرون برد.
زندانبان ازو پرسيد:
ص: 320
«اين چيست؟» دختر جواب داد:
«اين رختخواب پدر من است كه ميبرم تا عوض كنم چون ديشب كه پيش پدرم خوابيدم حائضه شدم و آن را آلوده كردم.» زندانبان كه اين سخن شنيد، ديگر به رختخواب دست نزد و بدين نيرنگ غلام، قباد را از زندان بيرون برد.
قباد گريخت و به پادشاه هياطله پيوست و از او لشكري خواست و با اين لشكر به ايران بازگشت.
در راه به ايرانشهر، كه همان نيشابور بود، رسيد و به خانه مردي فرود آمد كه دختر زيبائي داشت.
با اين دختر زناشوئي كرد و اين زن مادر كسري انوشيروان شد.
بنا بر اين، به روايت برخي از مورخان، زناشوئي قباد با دختري از مردم نيشابور درين سفر بوده نه در سفر نخستين.
قباد برگشت و با خود انوشيروان را آورد و بر برادر خود، جاماسب، پيروزي يافت و بار ديگر به تخت نشست.
مدت فرمانروائي جاماسب شش سال بود.
قباد سپس سرگرم جنگ با روميان گرديد. [ (1)]
______________________________
[ (1)]- در زمان قباد پيمان هشتاد ساله ايران با روم شكسته شد و باز بين آن دو دولت جنگ آغاز شد.
يكي از مواد صلحي كه در 422 ميلادي بين يزد گرد دوم و تئودوسيوس دوم انعقاد يافته بود، اين بود كه دولت روم ساليانه مبلغي به دولت ايران براي نگهداري پادگان در بند قفقاز (باب الابواب) بپردازد. و آن مبلغ در تمام مدت صلح پرداخت نشده بود.
بقيه ذيل در صفحه بعد
ص: 321
در اين جنگ پيروزي يافت و شهر «آمد» را نيز تصرف كرد. همچنين شهرهاي ارجان و حلوان را ساخت.
سپس در گذشت.
______________________________
[ ()] بقيه ذيل از صفحه قبل:
قباد براي اين كه خراج موعود را به خاقان هياطله بپردازد، از قيصر روم اقساط عقب افتاده را خواستار شد و حتي حاضر شد كه مبلغي به عنوان غله از روم بگيرد.
قيصر به اميد اين كه اگر قباد خراج مورد تعهد خود را به هياطله نپردازد، باعث جري شدن آن قوم عليه قباد خواهد شد، و بالنتيجه از اين اختلاف دولت روم استفاده خواهد كرد، درخواست قباد را نپذيرفت.
سپس آناستاسيوس امپراطور بيزانس شد. امپراطور تازه متعذر شد كه چون ايران در موقع خود هزينه نگهداري دربند را مطالبه نكرده، مرور زمان اين حق را منتفي كرده است.
پس، قباد در سال 503 ميلادي به روم لشكر كشيد و بر خلاف و انتظار سياستمداران بيزانس، در ميان سپاه ايران افواجي از هياطله نيز ديده شدند.
قباد ابتدا به ارمنستان روم حمله برد و شهر آمد را در ديار بكر تسخير كرد و نزديك بود كه صلحي با شرايط سنگين به روم تحميل نمايد كه ناگاه هون‌ها از دروازه‌هاي خزر به ايران حمله‌ور شدند.
شاهنشاه چاره نديد جز اين كه متاركه جنگي به مدت هفت سال با قيصر منعقد كند و در مقابل پس دادن شهر «آمد» مبلغي بگيرد (505- 506 ميلادي) آنگاه به دفع مهاجمين پرداخت و آنان را مغلوب كرده باز پس راند.
بقيه ذيل در صفحه بعد
ص: 322
پس از او، پسرش خسرو انوشيروان بر اورنگ پادشاهي نشست.
مدت فرمانروائي قباد، با در نظر گرفتن سالهائي كه برادرش جاماسب پادشاهي كرد، چهل و سه سال بود.
______________________________
[ ()] بقيه ذيل از صفحه قبل:
ولي ده سال بعد قوم ديگري از هون‌ها موسوم به سابير به ارمنستان و آسياي صغير تاختند.
قباد شهري از قفقاز را كه پرتو نام داشت به دژي تبديل كرده، پيروز كواذ نام داد.
در سال 518 ميلادي، آناستاسيوس امپراطور روم در گذشت و امپراطوري به ژوستن رسيد.
در اين زمان ايبري (گرجستان) بر ايران بشوريد و جهة آن اين بود كه قباد به گرگين پادشاه آن كشور فشار آورد كه آئين مسيح را ترك گفته زردشتي شود به ويژه آنان را از دفن مردگان خود ممنوع داشت و فرمان داد مانند ايرانيان اموات خود را در دخمه‌ها بگذارند.
گرگين كه تابع دولت ايران بود، بر اثر اين فشار ناگزير شد از روم ياري بخواهد، و خود به لازيكا كه در كنار درياي سياه بود، گريخت.
(لازيكا را با لازستان امروز تطبيق كرده‌اند چنان كه ايمرتي و مين‌گرلي گرجستان امروز بوده است).
اندكي پيش از اين واقعه، امير لازيكا كه تابع دولت ايران بود، در گذشت و پسرش، تزات، به جاي اين كه از پادشاه ايران اذن جلوس گيرد، به قسطنطنيه رفت و دين مسيح را پذيرفت.
ژوستن، امپراطور روم، او را به خوبي پذيرفت و دختر يكي از بقيه ذيل در صفحه بعد
ص: 323
انوشيروان همينكه زمام امور را به دست گرفت، به انجام كارهائي كه پدرش فرمان داده بود پرداخت.
در روزگار قباد، خزرها نيز خروج كردند و به شهرهاي ايران تاختند و به تاراج پرداختند تا به دينور رسيدند.
قباد يكي از فرماندهان بزرگ خود را با دوازده هزار سرباز به سركوبي او فرستاد.
______________________________
[ ()] بقيه ذيل از صفحه قبل:
بزرگان بيزانس را به او داد و او را دوباره از طرف روم به لازيكا فرستاد.
در حدود سال 519 ميلادي قباد خواست جانشين خود را شخصا برگزيند.
او سه پسر داشت: كيوس، ژم و خسرو.
كيوس مهتر آنان بود و پس از بر افتادن خاندان گشنسب داد (جسنف شاه) كه از اواخر اشكاني بر ولايت پذشخوارگر، يعني ناحيه كوهستاني طبرستان تسلط داشتند، فرمانرواي آن ناحيه بود و مسلك مزدكي داشت.
ظاهرا مادر كيوس، زامبيكه، دختر خود قباد بود.
بعضي نوشته‌اند كه مادر كيوس خواهر قباد بود.
ژم، فرزند دوم قباد، از يك چشم نابينا بود، و اين نقص جسماني موجب محروميت او از سلطنت مي‌گرديد. وي معروف به پهلواني و دليري بود.
پسر سوم قباد، خسرو نام داشت.
پدر، خصالي كه شايسته پادشاهان است در او مي‌ديد جز بدگماني كه نقص او شمرده مي‌شد.
اين كه نوشته‌اند. مادر خسرو دختر دهقاني از دودمان‌هاي قديم بود كه قباد هنگام فرار به نزد هياطله در نيشابور او را ديده به كابين خود در آورده بود، افسانه‌اي بيش نيست.
بقيه ذيل در صفحه بعد
ص: 324
او تا شهرهاي سرزمين اران پيش رفت و زمين‌هائي را كه ميان رود ارس تا شروان قرار داشتند تصرف كرد.
در آن جا قباد نيز بدو پيوست.
______________________________
[ ()] بقيه ذيل از صفحه قبل:
بنا به قول پروكوپيوس، مادر خسرو دختر اسپيبدس بويه، يعني سپاهبد بويه بود كه در سال 505 يا 506 ميلادي با نماينده روم موسوم به سلر قرار داد متاركه بست.
قباد براي استوار كردن پادشاهي خسرو، كه او را به جانشيني خود برگزيده بود به ژوستن پيشنهاد صلح قطعي كرد و خواهش نمود كه او خسرو را به فرزندي بپذيرد.
ژوستن، بنا به مشورت پروكلوس وزير مشاور خود، اين پيشنهاد را پذيرفت به شرط آن كه رسم فرزندخواني به موجب سند كتبي انجام نگيرد بلكه، چنان كه در طوايف وحشي معمول است، به وسيله سلاح انجام شود.
ظاهرا در اين جا مراد طرز فرزندخواني قبائل ژرمن ساكن اروپا بوده است كه گويا چندان الزام آور نبوده و تكليفي به وجود نمي‌آورده است.
از آن جا كه قباد نمي‌توانست اين شرط را بپذيرد، گفت و گو به جائي نرسيد.
مشكل ديگر آن بود كه ايران پيشنهاد كرده بود كه ولايت لازيكا، يا كلخيز، از آن ايران شود.
پس مذاكرات بين طرفين معوق ماند.
ارتشتاران سالار سياوش باتفاق ماهبوذ (مهبود)، از رجال بزرگ كه از دودمان سورن بود، مأمور ختم گفت و گوي صلح با روم بودند.
چون جواب به مراد قباد نيامد، ماهبوذ هم از سياوش پيش شاه بقيه ذيل در صفحه بعد
ص: 325
در اران قباد شهرهاي بيلقان و بردعه را ساخت.
اين دو شهر و شهرهاي ديگري همانند آنها همه شهرهاي مرزي هستند.
خزرها نيز به حال خود باقي ماندند.
______________________________
[ ()] بقيه ذيل از صفحه قبل:
سعايت كرد، و چنين وانمود كرد كه او موجب بهم خوردن قرار داد آشتي شده است.
سياوش مغضوب شاه شد و شاهنشاه دستور داد او را محاكمه كنند.
سياوش بيچاره كه به قول پروكوپيوس مرد درستكاري بود، به گناهاني واهي و بيديني متهم شده، محكوم به اعدام گرديد.
ظاهرا سياوش متمايل به عقايد مزدكي بوده است.
از اين تاريخ قباد تصميم به قلع و قمع مزدكيان گرفت.
ماهبوذ كه لقب سرنخويرگان يافت در اين كار به وي ياري مي‌كرد واقعه قتل عام مزدكيان در آخر سال 528 يا اوايل 529 ميلادي رخ داد، و سبب آن توطئه‌اي بود كه مزدكيان درباره وليعهدي كيوس پذشخوار شاه پسر قباد كرده بودند و مي‌خواستند اين شاهزاده مزدكي را، بر خلاف ميل شاه، بر تخت ايران جاي دهند.
به دستور خسرو، كه وليعهدي خود را در خطر مي‌ديد، موبدان را را كه از آن جمله پسر ماهداذ، ويه‌شاهپور، دادهرمز، آذر فرنبغ، آذر مهر، بخت آفريد بودند، فرمان داد كه با مزدك مباحثه كنند.
اسقف مسيحيان ايران كه در ردمزدك با زرتشتيان همداستان بود در اين انجمن حضور داشت. آنان، به قول خود، مزدك را مجاب كرده مزدكيان را از دم تيغ بيدريغ بگذرانيدند.
بقيه ذيل در صفحه بعد
ص: 326
قباد سپس سدي براي آلان‌ها، ميان سرزمين شروان و دروازه آلان‌ها بنا كرد.
______________________________
[ ()] بقيه ذيل از صفحه قبل:
اندرزگر مزدكيان، كه ظاهرا خود مزدك بود، در اين ميان كشته شد و دارائي مزدكيان ضبط و كتاب‌هاي ديني آنان سوخته شد.
حدس زده مي‌شود كه پس از كشتار مزدكيان، قباد دست به اصلاح و عمران كشور زده است و اين كاري است كه جانشين او خسرو اول به اتمام رسانيد.
جنگ دوم با روم پس از اين كه ژوستن پيشنهاد قباد را درباره حمايت از پسرش خسرو رد كرد و كار صلح سرانجام نيافت، سپاه ايران به لازيكا حمله برد.
روميان در سال 526 ميلادي داخل ارمنستان ايران شدند.
ولي رومي‌ها نه در اين جا توفيق يافتند و نه در بين النهرين موفق شدند. بيليزاريوس، سردار روم، شكست خورد، سپس ليكه‌لاريوس، از مردم تراس كه در خدمت دولت روم بود به حوالي نصيبين تاخت ولي بي‌نتيجه بازگشت.
در سال 527 ميلادي ژوستن در گذشت و به جاي او برادرزاده‌اش، ژوستي‌ني‌ين، امپراطور روم شد.
ژوستي‌ني‌ين سپاه بيليزاريوس را با مردمان ماساژت، كه از سكاها بودند، تقويت كرده او را با بيست و پنج هزار تن به ايران فرستاد.
پيروز مهران در شهر دارا به مقابل او شتافت و جنگ سختي روي داد.
اين بار ايرانيان عقب نشستند ولي تلفات روميان بقدري بود كه بيليزاريوس ايرانيان را تعقيب نكرد.
بقيه ذيل در صفحه بعد
ص: 327
نزديك آن سد نيز شهرك‌هاي بسياري ساخت.
______________________________
[ ()] بقيه ذيل از صفحه قبل:
واقعا اگر ماساژت‌ها نبودند رومي‌ها شكست خورده بودند.
روميان در ارمنستان لشكر ايران را شكست دادند. در آن وقت قباد بقدري پير شده بود كه ديگر نمي‌توانست خود شخصا فرماندهي سپاه را به عهده بگيرد.
در سال 529 ميلادي اعراب صحرا نورد تحت قيادت منذر پادشاه حيره به تحريك ايران تا به شام حمله بردند و تا انطاكيه را به تاراج دادند منذر چهار صد راهبه بينوا را براي بت عزي (ربة النوع زهره) به وضع خونين و دهشتناكي قرباني كرد چنان كه اين واقعه عالم مسيحيت را عزادار ساخت.
در سال 531 ميلادي دولت ايران بعد از اين كه گفت و گوي صلح با روم بي‌نتيجه ماند، با اعراب ساراسن كه سخت تحت نفوذ منذر بودند براي حمله به شام متحد شدند.
بيليزاريوس، سردار رومي، به مقابل آنان شتافت و از تسخير انطاكيه ممانعت به عمل آورد. ولي خبط وي آن بود كه دشمن را تعاقب كرد.
در آن حال ايرانيها بازگشته و در كالي‌نيكوس جنگي رخ داد كه به شكست لشكر روم انجاميد.
بزودي خبر مرگ قباد رسيد و ايرانيان از اين پيروزي نتيجه‌اي نگرفتند و طرفين به وضع قبل از جنگ باقي ماندند.
قباد در صدد برآمد كه وضع ماليات را بهبود بخشد و طرحي براي اصلاح اين كار ريخت ولي اجل مهلتش نداد.
در زمان او كيش نسطوري تنها مذهب رسمي مسيحي ايران گرديد.
كليساي جديد مانند دين زرتشتي با تجرد و عزوبت مخالف بود.
بقيه ذيل در صفحه بعد
ص: 328
ولي آنها پس از بناي باب الابواب رو به ويراني نهادند.
______________________________
[ ()] بقيه ذيل از صفحه قبل:
در سال 531 ميلادي قباد بيمار شد و وصيتنامه‌اي درباره وليعهد خود خسرو نوشت و كمي بعد جهان را بدرود گفت.
كيوس، شاهزاده مزدكي كه در كوهستان پذشخوارگر در دژي استوار جاي داشت به دعوي سلطنت پرداخت.
ولي ماهبوذ وصيتنامه قباد را در انجمن بزرگان بيرون آورده دعوي كيوس را رد كرد و موبدان موبد وصيتنامه پادشاه در گذشته را در حضور خسرو و بزرگان بخواند و همه تصديق كردند.
چنين پيداست كه كيوس متوسل به شمشير شده است.
اندكي پس از بر تخت نشستن خسرو، كيوس به امر او كشته شد و پذشخوارگر (طبرستان) به يكي از پسران زرمهر (سوخرا) رسيد.
(ايران در عهد باستان، دكتر مشكور، ص 430 ببعد)
تاريخ كامل بزرگ اسلام و ايران/ ترجمه، ج‌5، ص: 3